اين قطعه را بر گور نظام الملک محمد نوشتند

ما فرش بزرگي به جهان باز کشيديم
صد گونه شراب از کف اقبال چشيديم
آن جاي که ابرار نشستند نشستيم
وان راه که احرار گزيدند گزيديم
گوش خود و گوش همه آراسته کرديم
از بس سخن خوب که گفتيم و شنيديم
از روي سخا حاصل ده ملک بداديم
با اسب شرف منزل نه چرخ بريديم
ناگاه به زد مقرعه مرگ زمانه
ما ناي روان رو سوي عقبي بدميديم
ديديم که در عهده صد گونه وباليم
خود را به يکي جان ز همه باز خريديم
پس جمله بدانيد که در عالم پاداش
آنها که درين راه بداديم بديديم
دادند مجازات به بندي که گشاديم
کردند مکافات به رنجي که کشيديم
ما را همه مقصود به بخشايش حق بود
المنة الله که به مقصود رسيديم
گر تو به دو گانه اي ز ما پيشي
ما از تو به فضل و مردمي پيشيم
گر زر نبود ز خدمتت ما را
از سبلت تو به جو نينديشيم
اي علايي ببين و نيک ببين
که زمانه ستمگريست عظيم
گه ز چوبي کند دمنده شنکج
گه ز گوساله اي خداي کريم
هر کرا فضل نيست نيم پشيز
به شتر وار ساو دارد و سيم
وانکه چون تيغ جان رباي از فضل
موي را چون قلم کند به دو نيم
به خداي ار خرانش بگذارند
بي دو دانگ سيه بر آخور تيم
اينهمه قصه و حکايت چيست
وينهمه عشوه و تغلب و بيم
به بهشت خداي نگذارند
بي زر و سيم طاعتي ز رحيم
شاعراني که پيش ازين بودند
همه والا بدند و راد و حکيم
باز در روزگار دولت ما
همه مابون شدند و دون و لئيم
به دو شعر رکيک ناموزون
که بخوانند ز گفتهاي قديم
کون فراخي حکيم و خواجه شود
چکند رنج بردن تعليم
لاجرم حرمتي پديد آيد
شاعران را به گرد هفت اقليم
که به پنجاه مدحشان ممدوح
ندهد در دو سال ناني نيم
گفت حکيمي که مفرح بود
آب و مي و لحن و خوش و بوستان
هست وليکن نبود نزد عقل
هيچ مفرح چو رخ دوستان
چند گويي که زحمتت کردم
تا نگردي ز من گران گران
به سر تو که دوستر دارم
زحمت تو ز رحمت دگران
منم آن مفلسي که کيسه من
ندهد شاديي به طراران
سيم در دست من نگيرد جاي
چون خرد در دماغ مي خواران
مستي از صحبتم بپرهيزد
همچو خواب از دو چشم بيماران
من چنين آزمند نوميدم
از تو اي قبله نکوکاران
کافتاب اميد را به فلکي
خشکسال نياز را به باران
اي به عين حقيقت اندر عين
باز کرده ز بهر ديدن عين
پيش عين تو عين دوست عيان
تو رسيده به عين و گويي اين
چون تو آيد ز عين تو همه تو
ايستاده چو سد ذوالقرنين
تا تو گويي تو آن نه تو تو تويي
آن تو از تو دروغ باشد و مين
کي مسلم بود ترا توحيد
چون که اثبات مي کني اثنين
بيش تو زان ميان به باطل و حق
چند گويي تفاوت ما بين
در يکي حال مستحيل بود
اجتماع وجود مختلفين
اول از پيش خويش نه قدمي
تا جدا گردد اصل مال از دين
نظر از غير منقطع کن زانک
شاهد غير در دل آور عين
چند گويي ز حال غير که قال
قال بي حال عار باشد و شين
چون سنايي ز خود نه منقطعي
که حکايت کني ز حال حسين
چنگري اي پارسا در عاشق مسکين به کين
تا ز بد فعلي چه داري بر مسلمانان يقين
من گنه کارم تو طاعت کن چه جويي جرم من
زان که من گويم بتر از من نيايد بر زمين
باز خواهد دست شاه و شير جويد بيشه را
بوم را ويرانه سازد همچو سگ را پارگين
آنکه نشنيدست عدل عمر عبدالعزيز
لاجرم حجاج را خواند اميرالمومنين
مصطفا را يار بوبکرست اندر غار و بس
بولهب را باز بوجهلست يار و همنشين
«الخبيثات » و «خبيثين » گفت ايزد در نبي
تا بپرهيزند اهل «طيبات » و «طيبين »
عاجز آمد از مشيت زلت و عصيان تو
دفترت در دوده مي مالد کرام الکاتبين
کس ز صوف و فوطه بي طاعت نيابد پايگاه
کي بجايي مي رسد مردم ز ريش و پوستين
گوي برد از جمله مردم فوطه باف و نيل گر
عالمي را موي تابي گرددت زير نگين
روي بنمايد عروس دين ترا گر هيچ تو
با قناعت چون سنايي غزنوي گردي قرين
اي به دعوي بر شده بر آسمان هفتمين
وز ره معني بمانده تا به حلق اندر زمين
آنکه را همت ز اجزاي زمين بر نگذرد
چون سخن گويد ز کل آسمان هفتمين
چند از اين دعوي درويشي و لاف عاشقي
ناچشيده شربت آن نازموده درد اين
با هواي جسم رفتن در ره روحانيان
در لباس ديو جستن رتبت روح الامين
سر قلاشي نداني راه قلاشان مرو
ديده بينا نداري راه درويشان مبين
کم سگال ار نيستي عاشق کزان در آز تن
مانده معني را بجاي و کرده صورت را گزين
اي برادر قصد ضحاک جفا پيشه مکن
تا نبيني خويشتن همبر به پور آبتين
جنت باقي کجا يابي و راه بي هوان
تا تو باشي در هواي جوي شير و انگبين
باز ماندن بهتر آمد در سعير سفلي آنک
جنت اعلا نخواهد جز براي حور عين
تا نگردي فاني از اوصاف اين فاني صفت
بي نيازي را نبيني در بهشت راستين
پايت اندر طين دل بر نار باشد تا ترا
ديو نخوت گفت خواهد نار به باشد ز طين
در طريق دين قدم پيوسته بوذر وار زن
ور زني لافي ز شرع احمد مختار زن
اندر ايمان همچو شهباز خشين مردانه باش
بر عدوي دين هميشه تيغ حيدروار زن
گرد گلزار فنا تا چند گردي زابلهي
در سراي باقي آي و خيمه در گلزار زن
لشکر کفرست و حرص و شهوت اندر تن ترا
ناگهان امشب يکي بر لشکر کفار زن
حلقه درگاه رباني سحرگاهان بگير
آتشي از نور دل در عالم غدار زن
عالم فاني چو طراريست دايم سخره گير
گر تو مردي يک لگد بر فرق اين طرار زن
بلبلي دايم همه گفتار داري گرد گل
باز شو يک چند لختي دست در کردار زن
جز براي دين نفس هرگز مزن تا زنده اي
چون سنايي پاي همت بر سر سيار زن
اي به خواب غفلت اندر هان و هان بيدار شو
در ره معني قدم مردانه و هشيار زن
پاي بلقاسم ز پاي بلحکم بشناس نيک
نيستي ايوب فرمان از دم کرمان مکن
تيغ شرع از تارک بدخواه دين داري دريغ
شرط مردان اين نباشد اي برادر آن مکن
عزم داري تا که خود بزغاله را بريان کني
پس چو ابراهيم رو فرزند را قربان مکن
اين ترا معلوم گردد ليکن اکنون وقت نيست
کيست هر کو گر تواند گفت اين کن آن مکن
هر کجا مردي بد اکنون همچو تو تردامنند
چند گويي مرد هستم ياد نامردان مکن
اهل را در کوي معني همچو مردان دستگير
يار نااهلان مباش و ياد نا اهلان مکن
ناقد نقدي وليکن نقد را آماده کن
کم بضاعت تاجري تو قصد در عمان مکن
خواجه را اين آيت اندر سمع کمتر مي شود
بشنو اين آيت که کل من عليها فان مکن
زهره مردان نداري خدمت سلطان مکن
پنجه شيران نداري عزم اين ميدان مکن
فرش شاهان گر نديدي گستريده شاهوار
خويشتن چنبر مساز و نقش شادروان مکن
خانه را گر کدخدايي مي نداني کرد هيچ
پادشاهي زمين و ملکت يزدان مکن
در خراباتي نداني رطل مالامال خورد
چهره زرد ار نداري دعوي ايمان مکن
صدق بوذر چون نداري چون سنايي بي نياز
صحبت سلمان مجوي و دعوي ماهان مکن
اي برادر خويش را زين جمع خودبينان مکن
کار دشوارست تو بر خويشتن آسان مکن
صحبت هر ناکسي مگزين و رنج دل مبين
روي بر ايشان مدار و پشت بر ايشان مکن
عقل سلطانست و فرمانش روان بر جان و دل
رو چو مردان روز و شب جز خدمت سلطان مکن
مرد باش و گرم رو در راه مردان روز و شب
تيغ گير و زخم زن دين از زبان ويران مکن
گر زليخا نيستي در آسياي مهر آس
بيهده چندين حديث يوسف کنعان مکن
چند بر موسي حديث طور و اخبار کليم
بدعت فرعون مدار و طاعت سلمان مکن
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نيند
روي جز در حق مدار و حکم جز قرآن مکن
دعوي دين مي کني با نفس دمسازي مکن
سينه گنجشک جويي دعوي بازي مکن
مکر مرد مرغزي از غول نشناسي برو
همنشين طراريان گر بز رازي مکن
اي ز کشي ناپذيرفته سيه رويان کفر
با نکورويان دين پاک طنازي مکن
ور همي خواهي کني بازي تو با حوران خلد
پس درين بازار دنيا بوزنه بازي مکن
دست دف زن گرز رستم کي تواند کار بست
از رکوي مشغله دعوي بزازي مکن
باديه نارفته و ناديده روي کافران
خويشتن را نام گه حاجي و گه غازي مکن
اي سنايي چون غلام رنگ و بويند اين همه
برگذر زين گفتگوي و بيش غمازي مکن
يک روز بپرسيد منوچهر ز سالار
کاندر همه عالم چه به اي سام نريمان
او داد جوابش که در اين عالم فاني
گفتار حکيمان به و کردار نديمان
روزگاريست که کان گهرند
اندرين وقت همه بي سنگان
بي بنان گشته همه بيداران
بيسران مانده همه سرهنگان
همه خردان بزرگ انديشان
همه پستان دراز آهنگان
همه بيدستان در وقت دهش
باز گاه ستدن با چنگان
از چنين مردم نيکو سيرت
گوي بردند همه با رنگان
آنکه يک ماجره دارد در شير
بيم از آن نيست به خانه لنگان
کودکان با خر و با اسب شدند
ما پياده همه لنگان لنگان
فاخره دارد شيريني و بس
تيز بر سبلت سبز آرنگان
هر کرا نيست سر موزه فراخ
چون من و تو بود از دلتنگان
هر که با شرم و حفاظست کنون
هست در خدمتشان چون گنگان
از سر همت و پاک اصلي خويش
ننگ مي دارم از اين بي ننگان
در خشو گادن اگر اقبالست
در ره و مذهب با فرهنگان
کار بس يوسف در گر دارد
تيز در ريش سحاق سنگان
خواهد که شاعران جهان بي صله همي
باشند پيش خوانش دايم مديح خوان
الحق بزرگوار خردمند مهتريست
کورا کسي مديح برد خاصه رايگان
مدحش چرا کنم که بيالايدم خرد
هجوش چرا کنم که بفرسايدم زبان
باشد دروغ مدح در آن خر فراخ کون
باشد دريغ هجو از آن خام قلتبان
چو شعر حکيمانه گفتم ترا
تو جود کريمانه با من بکن
ازيرا که بر ما پس مرگ ما
نماند همي جز سخا و سخن
هر که چون کاغذ و قلم باشد
دو زبان و دو روي گاه سخن
همچو کاغذ سياه کن رويش
چون قلم گردنش به تيغ بزن